ابر نارنجی



​​​سلام!
اولین مطلب را برای ​​​​​آشنایی می‌نویسم، هرچند از خود هیچ نمی‌دانم و همه‌چیز را هم میدانم!

نوشتن و این حس اشتراک احساسات، از موردعلاقه‌های چندین سالهٔ من است، از روزی که به‌طور شگفت انگیزی دانستم احساسات را می‌شود از قلب به قلم کشید.

کمی خود را می‌شناسم: من اجتماع نقیضین هستم، در آنِ واحد، هم میتوانم رنج بکشم و هم از خوشی فریاد بزنم؛ همزمان که می‌گریم ، کسی در اعماق قلبم به من لبخند می‌زند؛ آن‌گاه که لبریز از احساساتم، آدمکی سرد و بی‌روح ، بی‌تفاوت به جهانم خیره می‌شود.

 

چندسال است به دنبال خویشم، از اعماق قلبم تا فراسوی افکارم، از این جهان به صدها جهانِ دیگر که حتی وجودشان اثبات نشده است. در تک تکِ انسان‌هایی که تابه‌حال ملاقات کرده‌ام، از خوب‌ترینِ مطلق تا بدترینِ غیرمطلق!

هنوز خود را نیافته‌ام، گمان نمی‌کنم شدنی باشد اما به‌هرحال راهی‌ست که باید رفت.بهتر از همیشه در ابهام بودن» است

بار ها فرارکرده‌ام، از آنکه هستم و آنکه هرگز نخواهم بود. اما این راه، آن نبود که میجُستم.باید بگردم، بیشتر و بیشتر.

 

اینجایم تا از خودمان بگویم؛ از این موجودِ عجیب و غریب و دست نیافتنی به نامِ انسان!

از روزمرگی‌هایم میگویم، که دنبال چه بودم و چه یافته‌ام.

 


در کتابخانه نشسته بودم که به سمتم آمد و گفت: (( دانشجوی الٰهیات هستی؟ چه شد که به دنیای سوفی» روی آوردی؟ از صوفی‌گری چه میدانی؟! ))
اول، ترسیدم؛ چه میخواست؟ چرا می‌پرسید؟ بعد ناگهان قفل زبانم باز شد.گفتم و گفتم، از آنچه حس کرده بودم، از آنچه می‌ترسیدم به آن‌ها» بگویم.
گفت: (( انسان‌های بی دین هم به بهشت می‌روند؟! ))
سؤال، واضح بود و جواب از آن‌نیز روشن تر! : (( آری، می‌روند، قرآن گفته که می‌روند؛
إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَالَّذِینَ هَادُوا وَالنَّصَارَىٰ وَالصَّابِئِینَ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْیَوْمِ الْآخِرِ وَعَمِلَ صَالِحًا فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِندَ رَبِّهِمْ وَلَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ
ﻣﺴﻠﻤﺎً ﻛﺴﺎنی ﻛﻪ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﻭ ﻳﻬﻮﺩی ﻫﺎ ﻭ ﻧﺼﺮﺍنی ﻫﺎ ﻭ ﺻﺎﺑﺌﻲ ﻫﺎ ﻫﺮ ﻛﺪﺍﻣﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺭﻭﺯ ﻗﻴﺎﻣﺖ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﻛﺎﺭ ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﺍﻧﺠﺎم ﺩﻫﻨﺪ، ﺑﺮﺍی ﺁﻧﺎﻥ ﻧﺰﺩ ﺮﻭﺭﺩﺎﺭﺷﺎﻥ ﺎﺩﺍشی ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﻭ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺍﺳﺖ ، ﻭ ﻧﻪ ﺑﻴﻤﻰ ﺑﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻪ ﺍﻧﺪﻭﻫﻴﻦ ﺷﻮﻧﺪ.(٦٢ بقره) 
 
می‌دانی، یک‌جورهایی انگار تمام ادیان اسلام هستند، یعنی تسلیم در برابر خدا، آخرش همه به همان می‌رسند! حتی خودِ بی‌دین‌ها، بی خدا که نیستند! باز هم تسلیم‌اند، باز هم مسلمان‌اند!
 
سه ساعتِ تمام از هر دری سخن گفتیم -عرفان،فلسفه، ادیان، ت،احساسات، و در مرکزیت تمام این‌ها، خدا- زمان از دستم در رفت؛
 
گفت: عجیب است!
گفتم : چه چیزی عجیب است؟
-تو، تو عجیب هستی! چرا شخصیت تو اینطور است؟!
(لبخند زدم، اولین بار نبود که این حرف را می‌شنیدم)
+چرا عجیبم؟
-تو به چیزهایی فکر میکنی که نباید! روحت در این جسم ، جا نمی‌شود، دارد خفه می‌شود؛ نمی‌توانی مثل یک انسانِ عادی زندگی کنی؟
( لبخند بر لبانم خشک شد؛ کاش میتوانستم، کاش هیچوقت قدرتِ فکرکردن نداشتم.)
ادامه داد:
- اما میدانی، اینکه بد نیست، که تو متفاوت می‌اندیشی، فقط انگار آشفته‌ای، پریشانی، افکارت هیچ نظمی دارند؟ اینطوری به خودت آسیب میزنی؛ از این شاخه به آن.
+ چه کار باید بکنم؟؟؟!
- نیازی نیست تمامِ مسائل را یک‌جا بدانی، برنامه‌ریزی کن
( آه! همانکه هیچوقت نداشتمش!)
- دوباره کِی به اینجا می‌آیی؟ باید باز هم حرف بزنیم.
+یکشنبهٔ دوهفته بعد.
 
 
از کتابخانه که بیرون زدم، در اشکهایم غرق شدم، نفس کشیدن سخت بود برایم؛ از هجوم آن‌همه اطلاعات که نمیدانستم کدام درست و کدام نادرست است، آزار دیده بودم.
فکر میکنم، چرا:
 
       آسمان بار امانت نتوانست کشید
اما:
             قرعهٔ فال به نامِ منِ دیوانه زدند   ؟؟؟
 

 

 

او هنوز همان است که قبلا بود؛ که دو ماه پیش، دوسال پیش.

سعی دارد این شرایط را قبول کند، اما نمیداند چگونه؟ چرا ؟ و به چه قیمت؟گاهی اوقات که یادش می‌رود دیگر همه‌چیز تمام شده‌است، بازمیگردد و با مرور خاطراتِ نه‌چندان دلچسب‌مان، حال» را از ما می‌رباید.

 

می‌خواهم از او ناراحت شوم اما نمیشود، نمیتوانم.می‌خواهم سرش فریاد بزنم و بگویم :بس است ، تمامش کن؛ حالا همه‌چیز فرق میکند» نمیتوانم.

او، تمامِ من است؛ نمیتوانم از اشک‌های پنهانی که به بهای حرفهایش میپردازم چیزی بگویم؛ نمیتوانم به یادش بیندازم که این انتخاب من است و او نباید دلسردم کند.

 

به این حالتش، این رفتارش، عادت کرده‌ام؛ که تخریبم می‌کند تا خودم را بسازم؛ در زمینم بمب میکارد تا آباد شوم؛ دلسردم میکند تا مصمم‌تر شوم.

او» هنوز هم همانطور است؛ میخواهد همه‌چیز را تغییر دهد تا من خوشحال‌تر باشم، نمیداند فقط ناراحتیِ اوست که عذابم میدهد؛ من خوشحالم، تا وقتی که او دیگر به عقب بازنگردد.


در کتابخانه نشسته بودم که به سمتم آمد و گفت: (( دانشجوی الٰهیات هستی؟ چه شد که به دنیای سوفی» روی آوردی؟ از صوفی‌گری چه میدانی؟! ))

اول، ترسیدم؛ چه میخواست؟ چرا می‌پرسید؟ بعد ناگهان قفل زبانم باز شد.گفتم و گفتم، از آنچه حس کرده بودم، از آنچه می‌ترسیدم به آن‌ها» بگویم.

گفت: (( انسان‌های بی دین هم به بهشت می‌روند؟! ))

سؤال، واضح بود و جواب از آن‌نیز روشن تر! : (( آری، می‌روند، قرآن گفته که می‌روند؛

إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَالَّذِینَ هَادُوا وَالنَّصَارَىٰ وَالصَّابِئِینَ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْیَوْمِ الْآخِرِ وَعَمِلَ صَالِحًا فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِندَ رَبِّهِمْ وَلَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ

ﻣﺴﻠﻤﺎً ﻛﺴﺎنی ﻛﻪ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﻭ یهودی‌ها ﻭ نصرانی‌ها ﻭ ﺻﺎبئی‌ها ﻫﺮ ﻛﺪﺍمشان ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺭﻭﺯ قیامت ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﻛﺎﺭ شاﻳﺴﺘﻪ ﺍنجام دهند، ﺑﺮﺍی آنان نزد پروردگارشان پاداشی ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﻭ مناسب ﺍﺳﺖ ، ﻭ ﻧﻪ بیمی ﺑﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻪ ﺍندوهگین ﺷﻮﻧﺪ.(٦٢ بقره) 

 

می‌دانی، یک‌جورهایی انگار تمام ادیان اسلام هستند، یعنی تسلیم در برابر خدا، آخرش همه به همان می‌رسند! حتی خودِ بی‌دین‌ها، بی خدا که نیستند! باز هم تسلیم‌اند، باز هم مسلمان‌اند!

 

سه ساعتِ تمام از هر دری سخن گفتیم -عرفان،فلسفه، ادیان، ت،احساسات، و در مرکزیت تمام این‌ها، خدا- زمان از دستم در رفت؛

 

گفت: عجیب است!

گفتم : چه چیزی عجیب است؟

-تو، تو عجیب هستی! چرا شخصیت تو اینطور است؟!

(لبخند زدم، اولین بار نبود که این حرف را می‌شنیدم)

+چرا عجیبم؟

-تو به چیزهایی فکر میکنی که نباید! روحت در این جسم ، جا نمی‌شود، دارد خفه می‌شود؛ نمی‌توانی مثل یک انسانِ عادی زندگی کنی؟

( لبخند بر لبانم خشک شد؛ کاش میتوانستم، کاش هیچوقت قدرتِ فکرکردن نداشتم.)

ادامه داد:

- اما میدانی، اینکه بد نیست، که تو متفاوت می‌اندیشی، فقط انگار آشفته‌ای، پریشانی، افکارت هیچ نظمی دارند؟ اینطوری به خودت آسیب میزنی؛ از این شاخه به آن.

+ چه کار باید بکنم؟؟؟!

- نیازی نیست تمامِ مسائل را یک‌جا بدانی، برنامه‌ریزی کن

( آه! همانکه هیچوقت نداشتمش!)

- دوباره کِی به اینجا می‌آیی؟ باید باز هم حرف بزنیم.

+یکشنبهٔ دوهفته بعد.

 

 

از کتابخانه که بیرون زدم، در اشکهایم غرق شدم، نفس کشیدن سخت بود برایم؛ از هجوم آن‌همه اطلاعات که نمیدانستم کدام درست و کدام نادرست است، آزار دیده بودم.

فکر میکنم، چرا:

 

       آسمان بار امانت نتوانست کشید

اما:

             قرعهٔ فال به نامِ منِ دیوانه زدند   ؟؟؟

 

 

 


​​​سلام!

اولین مطلب را برای ​​​​​آشنایی می‌نویسم، هرچند از خود هیچ نمی‌دانم و همه‌چیز را هم میدانم!

نوشتن و این حس اشتراک احساسات، از موردعلاقه‌های چندین سالهٔ من است، از روزی که به‌طور شگفت انگیزی دانستم احساسات را می‌شود از قلب به قلم کشید.

کمی خود را می‌شناسم: من اجتماع نقیضین هستم، در آنِ واحد، هم میتوانم رنج بکشم و هم از خوشی فریاد بزنم؛ همزمان که می‌گریم ، کسی در اعماق قلبم به من لبخند می‌زند؛ آن‌گاه که لبریز از احساساتم، آدمکی سرد و بی‌روح ، بی‌تفاوت به جهانم خیره می‌شود.

 

چندسال است به دنبال خویشم، از اعماق قلبم تا فراسوی افکارم، از این جهان به صدها جهانِ دیگر که حتی وجودشان اثبات نشده است. در تک تکِ انسان‌هایی که تابه‌حال ملاقات کرده‌ام، از خوب‌ترینِ مطلق تا بدترینِ غیرمطلق!

هنوز خود را نیافته‌ام، گمان نمی‌کنم شدنی باشد اما به‌هرحال راهی‌ست که باید رفت.بهتر از همیشه در ابهام بودن» است

بار ها فرارکرده‌ام، از آنکه هستم و آنکه هرگز نخواهم بود. اما این راه، آن نبود که میجُستم.باید بگردم، بیشتر و بیشتر.

 

اینجایم تا از خودمان بگویم؛ از این موجودِ عجیب و غریب و دست نیافتنی به نامِ انسان!

از روزمرگی‌هایم میگویم، که دنبال چه بودم و چه یافته‌ام.

 


گاه فکر میکنم باید تمامش کنم

تمامِ آنچه به یکباره برایم پوچ شد

همهٔ آن روزها که سپری شد- خواه با غم و اندو، خواه با شادی و مسرت-

آن خیال‌پردازی‌های بی جهت و بی نتیجه

امیدهای واهی که به سراب دچارند

همه و همه حالا برایم پوج‌اند.

معمولا مثبت می‌اندیشم اما

همیشه از امید گفتن خوب نیست

گاه باید به حالِ بد گریست

باید به حالِ تمامِ روزهای خوش، دردها و خنده ها گریست

کاش میشد تمام شود؛ این تلخی های ترسناک، این فقدان عشق مطلق، کاش فقط پایان بگیرد

حس بدی که دارم از عدمِ اتفاق حوادثی‌ست که باید رخ می‌دادند اما انگار نه.

از امیدهایی که هنوز نیامده، رفته‌اند

از خیالاتی‌ست که برای همیشه در خیالم میمانند

 

این‌روزها فقط به یک چیز نیاز دارم:

 

یک صلح

درون قلبم

که‌ وجودم را به تیربار نبندد

که فقط تمامم را به آرامی در آغوش بگیرد

نمیدانم

اگر این صلحِ توهمی

هرگز نیاید

خواهم مُرد؟

پایان خواهم‌گرفت؟

نمیدانم

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها