نوشتن و این حس اشتراک احساسات، از موردعلاقههای چندین سالهٔ من است، از روزی که بهطور شگفت انگیزی دانستم احساسات را میشود از قلب به قلم کشید.
کمی خود را میشناسم: من اجتماع نقیضین هستم، در آنِ واحد، هم میتوانم رنج بکشم و هم از خوشی فریاد بزنم؛ همزمان که میگریم ، کسی در اعماق قلبم به من لبخند میزند؛ آنگاه که لبریز از احساساتم، آدمکی سرد و بیروح ، بیتفاوت به جهانم خیره میشود.
چندسال است به دنبال خویشم، از اعماق قلبم تا فراسوی افکارم، از این جهان به صدها جهانِ دیگر که حتی وجودشان اثبات نشده است. در تک تکِ انسانهایی که تابهحال ملاقات کردهام، از خوبترینِ مطلق تا بدترینِ غیرمطلق!
هنوز خود را نیافتهام، گمان نمیکنم شدنی باشد اما بههرحال راهیست که باید رفت.بهتر از همیشه در ابهام بودن» است
بار ها فرارکردهام، از آنکه هستم و آنکه هرگز نخواهم بود. اما این راه، آن نبود که میجُستم.باید بگردم، بیشتر و بیشتر.
اینجایم تا از خودمان بگویم؛ از این موجودِ عجیب و غریب و دست نیافتنی به نامِ انسان!
از روزمرگیهایم میگویم، که دنبال چه بودم و چه یافتهام.
تمامِ آنچه به یکباره برایم پوچ شد
همهٔ آن روزها که سپری شد- خواه با غم و اندو، خواه با شادی و مسرت-
آن خیالپردازیهای بی جهت و بی نتیجه
امیدهای واهی که به سراب دچارند
همه و همه حالا برایم پوجاند.
معمولا مثبت میاندیشم اما
همیشه از امید گفتن خوب نیست
گاه باید به حالِ بد گریست
باید به حالِ تمامِ روزهای خوش، دردها و خنده ها گریست
کاش میشد تمام شود؛ این تلخی های ترسناک، این فقدان عشق مطلق، کاش فقط پایان بگیرد
حس بدی که دارم از عدمِ اتفاق حوادثیست که باید رخ میدادند اما انگار نه.
از امیدهایی که هنوز نیامده، رفتهاند
از خیالاتیست که برای همیشه در خیالم میمانند
اینروزها فقط به یک چیز نیاز دارم:
یک صلح
درون قلبم
که وجودم را به تیربار نبندد
که فقط تمامم را به آرامی در آغوش بگیرد
نمیدانم
اگر این صلحِ توهمی
هرگز نیاید
خواهم مُرد؟
پایان خواهمگرفت؟
نمیدانم
درباره این سایت